جوخه بیوه ها به قلم حدیث افشارمهر
پارت بیست و چهارم :
با غرور همیشگی وارد کلاب شدم. نگهبانی که جلوی در ایستاده بود همانی بود که با ما همکاری می کرد با دیدن من سرش رو تکان داد و گفت:
-بفرمایید خانم.
از توی جیبش ماسکی بیرون آورد و به دستم داد. به چشمانم بستم و گفتم:
-حالا بهتر شد.
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00عالیییی😍👏